جدول جو
جدول جو

معنی خود یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

خود یافتن
(بُ تَ)
بدون اعانت دیگری چیزی را بدست آوردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(بَ چَ دَ)
صاحب خرد شدن. عاقل شدن. هوشیار شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
هوا خوردن. فاسد شدن چیزی در مجاورت هوا. (یادداشت مؤلف) ، تصرف کردن هوا در مزاج. (غیاث) :
با دم جان پرور شمشیر عادت کرده ست
از دم عیسی هوا یابددل بیمار من.
صائب
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوَرْ / خُرْ دَ)
اجر و پاداش یافتن. پاداش نیک دریافتن:
تو گر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی به دیگر سرای.
فردوسی.
اگر به کرم قدم رنجه فرمائی مزد یابی. (گلستان). رجوع به مزد شود
لغت نامه دهخدا
(رَهْ تَ)
تنه خوردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صدمه و آسیب دیدن:
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گوئی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تگ گور کوس.
فردوسی.
چنان دان که هر کس که دارد فسوس
همو یابد از چرخ گردنده کوس.
فردوسی.
بزد تند یک دست بردست طوس
تو گویی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
و رجوع به کوس و کوس خوردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ دَ)
قوت گرفتن. نیرو گرفتن. توانا شدن: و پادشاهی قوت یافت. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ تَ)
زائیده شدن. متولد شدن. پدید آمدن. رجوع به تولد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ کَ دَ)
عدل یافتن. انصاف دیدن. بعدالت رسیدن:
تا ز بیداد چشم او برهی
از لب لعل او بیابی داد.
فرخی.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد... در سخن موی بدو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی ص 281 چ ادیب).
آنگاه بیابند داد هرکس
مظلوم بگیرد گلوی ظلام.
ناصرخسرو.
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همی خیل نیسان و آزاردارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِشِ مُ دَ)
غذا یافتن. طعام یافتن. خوراک یافتن. (یادداشت مؤلف). اقتیات. (منتهی الارب) ، قاتق یافتن. ادام یافتن، بهره یافتن. سود یافتن. منفعت یافتن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ شُ دَ)
کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر خود بدارند با خویشتن
بزرگان که باشند از آن انجمن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بُ اَ کَ دَ)
اظهار کبر نمودن. بخود بالیدن. تکبر کردن
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ شَ / شِ دَ)
خوابیدن. بخواب شدن. در خواب شدن
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ شِ کَ بَ دَ)
رخنه یافتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، اختلال پیدا کردن. تباهی یافتن. (از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بِ سَ دَ)
عظمت یافتن. بزرگی یافتن:
تن بجان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند زآن از او یابد خطر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ تَ)
شرمسار یافتن. خجلت کشیده یافتن. شرم زده یافتن. شرمگین یافتن. خجل دیدن:
چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ نِ / نَ دَ)
مطلع شدن. پی بردن. اطلاع حاصل کردن. معلوم کردن. (آنندراج) :
برستم چنین گفت کافراسیاب
چو از تو خبر یافت اندرشتاب.
فردوسی.
خبر یافتم از فریدون و جم
وزآن نامداران به هر بیش و کم.
فردوسی.
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل درین راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
چنانکه شابه آنگاه خبر یافت کی بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98).
چو خاقان خبر یافت از کار او
بر آراست نزلی سزاوار او.
نظامی.
از آن گنج پنهان خبر یافتند
بدیدار گنجینه بشتافتند.
نظامی.
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
بخدمت کردن شاهانه بشتافت.
نظامی.
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
مه نو را بخلوت جست و دریافت.
نظامی.
سعدی از بارگاه صحبت دوست
تا خبر یافتست بیخبرست.
سعدی (خواتیم).
خبر یافت گردنکشی در عراق
که می گفت مسکینی از زیر طاق.
سعدی (بوستان).
آنگه خبر یافت که آفتاب بر کتفش تافت. (گلستان سعدی).
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی (بوستان).
رقیبان خبر یافتندش ز درد
دگرباره گفتندش اینجا مگرد.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نصیبی یافتن. بهره ای بردن:
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی از آن سیب زنخدان یافتم.
صائب (از آنندراج).
و بمعنی دوم نیز ایهام دارد، اول ریاح مطابق است تقریباً با یازدهم خردادماه جلالی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وجود یافتن
تصویر وجود یافتن
هستیدن هستی یافتن، وقوع یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوید یافتن
تصویر نوید یافتن
بشارت یافتن خبر خوش یافتن: (گاهی نوید وزارت دیوان اعلی می یافت) (عالم رای عباسی چا. امیر کبیر.: 2 167)
فرهنگ لغت هوشیار
یاری یافتن، نیروی پشتیبان یافتن کمک یافتن یاری یافتن: فزودن آتش را حدی و نهایتی نباشد که از آن نگذرد و چندانکه مدد یابد همی فزاید، کمک نظامی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولد یافتن
تصویر تولد یافتن
زاده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبر یافتن
تصویر خبر یافتن
آگاهیدن آگاهی یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرد یافتن
تصویر سرد یافتن
((سَ. تَ))
سرد شدن، احساس سرما کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ذوق یافتن
تصویر ذوق یافتن
((~. تَ))
درک کردن، حس کردن
فرهنگ فارسی معین
باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن
متضاد: خبرگرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمک گرفتن، کمک دریافت کردن
متضاد: کمک کردن، مدددادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد